داستان سفر به میراکلس 😀
سلام باذیه داستان اومدم این پارت یکشه 😁
بپر ادامه .😄
سلام من ماریا هستم 5 سالمه و تو لندن زندگی میکنم و عاشق میراکلس ام وهمیشه.....
مامانش: ماریا بیا ناهار!!
ماریا : باشه دارم میام
« بعد از خوردن ناهار »
اخبار : شهروندان لندن توجه کنید یک طوفان شدید لندن رو فراگرفته همگی پناه بگیرید۰
از زبان ماریا:
رفتم دم پنجره که دیدم وای چه طوفانیه مامان و بابام بردنم یه جا پناه بگیریم ولی من می خواستم برم بیرون که دیدم عروسکم دم
در افتاده کلی التماس کردم که آخر مامانم گفت زود برو برش دار
منم درو باز کردم قبل اینکه مامانم بهم برسه رفتم بیرون درو بستم دویدم به سمت طوفان می خواستم مثل لیدی باگ برم وسط
طوفان که وقتی به خودم اومدم دیدم وسط طوفان دارم میچرخم و میچرخم
ترسیده بودم با خودم آهنگ میراکلس رو زمزمه می کردم که دیگه هیچی نفهمیدم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم.....
بیا یه کم دیگه پایین تر
که دیدم مردم دارن داد میزنن :
یه شرور کمک کمک!!!!
احساس کردم یه چیزی اومد جلوم برگشتم دیدم یه چیزی مثل میله اس با خودم گفتم :این چقدر شبیه چوب دستی کت نواره !
توفکر بودم که دیدم یه چیزی مثل طناب دورم پیچیده شد و به سمت جلو کشیده شدم سرم رو آوردم بالا که دیدم دونفر بالاسرم
وایستادن! خدای من اونا ..........
تمام 😘
این آزمایشی بود 😊
بعدیو با 3 نظر میدم شاید فردا😇😇😇😇😇
تا پارت بعد بای🤗